شماره تماس 021-88849011-15
متن مورد نظر خود را جستجو کنید
  • تاریخ انتشار : 1404/02/16 - 19:11
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 133
  • زمان مطالعه : 1 دقیقه

نسخه محمد

یه روز نیمه ابری، خانومی همراه 3 تا بچه قد و نیم قد وارد داروخونه شد، به روال اون روزا، یه چادر نخی با یه طرح سنگین سرش بود. نسخه ها رو گرفتم و از بین اونا یکیو جدا کردم و نشونش دادم: اینه! رفتم عقب داروخونه، میز همکار حسابدارمون که در غیاب مدیر، مسئولمون بود، عقب داروخونه بود، جلوی میزش وایسادم، صحبتش تموم شد، ماجرا رو تعریف کردم. همکارم نگاهی به نسخه ها انداخت، با علامت سوالی تو صورتش گفت: بیا بریم ببینم.

 

به نام حضرت دوست

تازه اومده بودم سرکار،  همکار قدیمی ترم برام تعریف کرد:

یکی از زمستون‌های سرد دهه ۶۰ بود، تو داروخانه ایثار کار می کردم، اون وقتا ایثار دوراه قپون بود، یه محله متوسط با وسع های مختلف، 3 تا ایستگاه با آذری فاصله داشت.

یه روز نیمه ابری، خانومی همراه 3 تا بچه قد و نیم قد وارد داروخونه شد، به روال اون روزا، یه چادر نخی با یه طرح سنگین سرش بود.  تو روش ( صورتش) رو هم محکم گرفته بود. پذیرش یه خورده شلوغ بود. یه گوشه‌ای وایساد تا خلوت تر بشه.  وقتی یه خورده خلوت شد،  اومد جلوی گیشه.

  • سلام آقا، خسته نباشید.
  •  سلام خانوم. ممنونم.
  •  ببخشید آقا من 3 تا نسخه دارم، میشه بگید کدومش مال محمده؟

نسخه‌ها رو گرفتم و از بین اونا یکیو جدا کردم و نشونش دادم: اینه!

  • لطفاً این نسخه رو برام بپیچید.
  • 2 تا نسخه دیگه رو نمی‌خواید؟

با صدایی آروم که به سختی می‌شنیدم گفت:  اونا رو فعلاً نمی‌خوام. فقط یکیو می‌تونم.

  • باشه.

رفتم عقب داروخونه، میز همکار حسابدارمون که در غیاب مدیر، مسئولمون بود، عقب داروخونه بود، جلوی میزش وایسادم، صحبتش تموم شد، ماجرا رو تعریف کردم.  همکارم نگاهی به نسخه‌ها انداخت، با علامت سوالی تو صورتش گفت: بیا بریم ببینم.

با هم رفتیم جلوی داروخونه.

اون خانمو صدا زد، آروم پرسید:

  •  چرا هر 3 نسخه رو نمی‌گیرید؟ هر سه تاشون دارو لازم دارنا!

سرش پائین بود، صداش می‌لرزید:

  • می دونم ولی، ...  فقط یکیو می‌تونم، مال محمدو.
  •  چرا محمد؟
  • بچه شوهرمه واجب‌تره.

سکوت شد برگشتیم عقب. همکارم گفت: رضا  هر 3 تاشو بپیچ.

پیچیدم.

3 تا نایلون تو یه نایلون بزرگتر

 و یه اسکناس ۵۰ تومنی هم لای یکی از نسخه‌ها.

اومدم پشت گیشه،  پلاستیکو دادم، به داروها نگاهی کرد،

 مکثی،

 برق شوقی و  قطره اشکی، سرشو انداخت پائین

روشو محکمتر گرفت و دعاکنان با بچه‌ها رفت ...

بارون شروع شده بود!

  • کد خبر : 297004
کلمات کلیدی
مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

ارسال نظر

نظر خود را وارد نمایید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
تنظیمات پس زمینه